به نام خالق شب زده گان.
سلام به تک لحظه های تنهایی که روح آدمی را تا نهایت احساس شقایق همراهی می کند.رود شب بر پیکر ویرانه ها حصار مرگ می تند هم چنان بی احساس بیم از قیام سر به داران عشق.
ستونهای این ویرانه روزهای نه چندان دور شده از ذهن ، نقش معشوق از سینه به سینه تاریخ می کشید .داستان ویرانی از خواب قصه شروع شد.
آن زمان که با دست تمدن ساقه های رزهای آزاد عشق را چیدیم نابودی یک وطن عشق را آغاز کردیم .می دانیم و باورکرده ایم که راه بازگست نجات دهنده را خاکستری
کرده ایم .و این پاداش پایبندی در زرین زنجیر های اسارت است.
فضایم سیاه است و حزن آور.نماد اندوه یک ملت منم .تا زمستانی دیگر بی بازگشتم .
ساسان
اگر روزی از گورستان ما گذر کردی
لحظه ای درنگ کن
آنجا.....در پایین ترین جای گورستان سنگ قبریست
که سالها پیش مرا به خاک سپرده اند
به آنجا بیا و انگشتت را به بهانه فاتحه خواندن
روی تاریخ مرگم بگذار
شاید من هم تاریخ مرگم را بیابم
و بدانم هنگام وداع چند سال داشتم!
فرزاد
گر نمی دیدم دراین دنیا تو را
گر نبودم با تو هرگز آشنا
گردرآن محول نبودی همچوشمع
یا نمی دیدم تو را در بین جمع
گر ز هر بی گانه ای بیگانه تر
می گزشتی از کنارم بی خبر
گر نمی کردی به سوی من نگاه
با نگاهت گر نمی رفتی ز راه
تا به جفایت خوشم ترک جفا کرده ای
این روش تازه را تازه بنا کرده ای
راه نجات مرا از همه سر بسته ای
تو صمیمی ترازآنی که دلم می پنداشت
دل تو با همه ی آینه ها نسبت داشت
این خدا بود که از نصر غزل بودن تو
آیه ی روشنی ازعاطفه وعشق نگاشت
تو همان ساده ی سرسبزنجیبی که خدا
در میان دل پاکت صدف آینه کاشت
ای پریوارترین از چه خداوند تو را