نامه عاشقانه بتهوون
هر چند هنوز از بستر شبانه خویش بیرون نیامده ام ولی اندیشه ام چون پرستویی بی آشیانه بگرد معبد نام تو معشوقه جاودانم بال و پر میزند.
با خود فکر میکنم.
پیوند قلب من با عشق تو پیوندی ابدی است و من قادر نیستم تا واپسین دم حیات ...
تا آندم که خون داغ زندگی ام در رگهایم میدود این پیمان آسمانی را از یاد ببرم.
قادر نیستم جز با تو ...جز در کنار تو سنگینی بار زندگی را بر دوش کشیده و از سرنوشت تو شادمان باشم.
من اینک از تو دورم و این خواست اجتناب ناپذیر تقدیر است که میان ما جدایی انداخته .
این فرمان سرنوشت است که مرا در وادی دور افتاده ای سرگردان ساخته است.ولی من این دوره سرگردانی را تحمل میکنم تا روزی که دگر باره ترا با آن سیمای خدایی ات ...با آن چشمهای جادوگرت ببینم.
ببینم و در آغوشت بفشارم آنقدر که روح شیفته و دیوانه ام با روح تو در آمیخته و همبال با آن به قلمرو فرشتگان پرواز نماید.
خداوندا!
چرا دو نفر همدیگر را اینهمه دوست میدارند ناگریزند دور از هم زندگی کنند ؟...
چرا باید این طور باشد ؟...چرا؟...
زندگی من زندگی ناگوار و درد ناکی است .عشق تو مرا خوشبخت ترین و در عین حال تیره روز ترین مرد گیتی نموده است .من در این سن بیش از هر چیز نیازمند یک زندگی آرام و پا بر جا هستم ولی تو به من بگو آیا در شرایط موجود چنین امری امکان پذیر است؟
هم اکنون بمن خبر رسید که ساعت حرکت پست نزدیک میگردد و من برای آنکه این نامه زودتر به دست تو برسد .برای آنکه بتوانم آنرا با نخستین پست بسویت بفرستم به نوشتن خویش پایان میدهم.
مرا دوست بدار...
بیاد من باش.
نمیدانی امروز ...دیروز...و روزهای پیش چه اشتیاق دردناکی برای دیدن تو...
برای زیارت رخسار مقدس تو داشتم ...تو...تو ای عمر من...ای وجود من .خداحافظ!
هرگز نسبت به قلب حساس و گرم لودیک محبوبت به غلط قضاوت مکن...زیرا این قلب سرشار از عشق همیشه از آن توست.همیشه از آن منست.همیشه از آن ماست.
لودویک با وفای تو
من اول بالاخره من هم یه جایی اول شدم
علت اینکه فقط ادما به هم عادت میکنن
من خودم دلیلم فقط لذت اشنایی هست
فرا رسید شب هجران مولا علی تسلیت میگم
التماس دعا من اپ هستم
عجب این عشق سرگشته زیبا ولی تلخ به جان آدمی چنگ می زند ... هر دم و هر لحظه ار فراغ یا ر سوختن را عشق می گویند و بس و خداوند بهترین هدیه را به سخت ترین شکل به عاشق هدیه می کند تا او را یک عاشق جاودان بنامند
سلام مسلم جان ...خیلی قشنگ بود ...عشق بتههون با این عشق های امروزی قابل مقایسه نیست ...بازم ممنون خیلی لذت بردم
برگ ها از شاخه می افتد ، //
من ، تنهای ِ تنها راه می رفتم //
در کنار ِ برکه ای ، //
پوشیده از باران برگ //
شاید این افسوس را ، با باد می گفتم : //
- آه ، این آینه را //
این برگهای خشک ، پوشانده ست . //
آن صفا ، آن روشنایی //
در غبار تیرگی مانده ست //
تا کجا مهر ِ بهاران ، //
پرده از رخسار ِ این آینه بر دارد //
چهره ی او را به دست نور بسپارد ... = فریدون مشیری
سلام دوست گلم
وبلاگت عالیه
مطلبت هم عالی بود
موفق باشی بازم بیا پیشم
سلام
ممنون که بهم سر زدین!
متن خیلی قشنگ و پر احساسی بود...!
موفق باشید
سلام ......نماز روزت قبول............امیدوارم که حالت خوب باشد...........وبت قشنگه لذت بردم ............منتظرتم...........موفق باشی
سلام مسلم گلم
ممنونم بابت نظری که دادی منم با تو موافقم
همیشه عاشق بمون
سلام خوبی؟ دفتر عشق به روز شد . خوشحال میشم تشریف بیاری. موفق باشی. التماس دعا.
همه می پرسند چیست در زمزمه اب*چیست در همهمه دلکش برگ*چیست در بازی این ابر سفید*روی این ابی ارام بلند*چیست در خلوت خاموش کبوترها*چیست در کوشش بی حاصل موج*چیست در خنده جام؟*که تو چندین ساعت مات و مبهوت به ان مینگری*نه به ابر نه به اب نه به برگ*نه به این اب ارام بلند*نه به این خلوت خاموش کبوترها*نه به این اتش سوزنده که لغزیده به جام*من به این جمله همی اندیشم*من مناجات ردختان را هنگام سحر*رقص عطر گل یخ را با باد*گردش رنگ و طراوت را در گونه گل* همث را مشنوم.میبینم*من به این جمله نمی اندیشم*به تو می اندیشم ای سرا پا همه خوبی*تک و تنها به تو می اندیشم*همه وقت همه جا*من به هر حال که باشم به تو می اندیشم*تو بدان این را تنها تو بدان*تو بیا.تو بمان با من.تنها تو بمان*پاسخ چلچه ها را تو بگو عصه ابر هوا را تو بخوان*تو بمان با من تنها تو بمان*رد رگ ساغر هستی تو بجوش*من همین یک نفس از جرعه جانم باقیست*اخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش
دوست عزیز با تشکر از اظهار لطفت .سلام عرض میکنم به این همه زیبایی و لطافت....
نمی شود از عشق واقعی خواند و یک بار خواند ... هر دفعه که این نامه را می خوانم در خاتمه باز می بینم کم است یک بار و دوبار خواندن آن ... دیگر کسی در این دنیا نیست که تا این حد وفادار معشوق خود باشد ...