Love Poem

دوست شعر

Love Poem

دوست شعر

وارد اتاقش شدم، اتاقی که دیگر واقعاً جای خالی او را می توانستم احساس کنم. مادرم را دیدم که بقچه لباس هایش را از کمد دیواری درمی آورد. گوشه چشمش از اشک نمناک شده بود. می خواست آنها را به مستحق ببخشد. عینک درشت او روی طاقچه پنجره خودنمایی می کرد. جرأت نمی کردم بهش نزدیک بشوم. تردید مرموزی برم داشته بود. وقتی که آن عینک را به چشمش می زد و از پنجره به بیابان پر از ماسه خیره می شد،  متوجه اطرافش نمی شد.
ما خانواده فقیری نبودیم. پدرم کارمند راه آهن بود. ما به یکی از ایستگاه های راه آهن اطراف اصفهان منتقل شده بودیم. داداشم دبیرستانی بود و من هم در دوره راهنمایی درس می خواندم.
خط آهن از دل کویر می گذشت، اما در ایستگاه راه آهن خانه هایی وجود داشت که راه آهن آن را در اختیار کارمندان و کارگرهای رسمی اش قرار داده بود. یکی از آن خانه ها در اختیار ما بود. پنجره اتاق داداشم درست رو به کویر بود.
همان طور که به بقچه لبا س هایش نگاه می کردم، آخرین باری را که اتاقش بودم خاطرم آمد. همان طور که پشت پنجره به کویر خیره بود، گفتم: «داداش! کجارو نگاه می کنی؟»
با مهربانی نگاهی به من کرد و گفت: «خیلی جاهارو»
با عجله پشت پنجره رفتم و گفتم: «من که جز شن و ماسه و یه شتر، چیز دیگه ای نمی بینم. تو با این عینکت چی می بینی؟»
با خنده گفت: «من با این عینک چیزهایی رو می بینم که تو نمی بینی.»
گفتم: «می شه عینکت رو به من بدی ببینم؟»
عینکش را داد. برای اولین بار آن را به چشمم زدم و از پنجره بیرون را نگاه کردم. چشم هایم تار شد. یعنی چیزهایی را که در حالت عادی می دیدم دیگر نمی دیدم.
گفتم: «داداش! منو مسخره می کنی؟»
بیشتر خندید و گفت: «نمره  اش نهه. میدونی یعنی چی؟ یعنی این که چشم من یک دهم بیشتر دید نداره.»
اعتنا نکردم، گفتم: «حالا با این عینک چی می بینی؟»
گوشه ای از آسمان را نشانم داد و گفت: «اون موجودات رو می بینی که تو آسمان پشت سر هم مثل یه خط مستقیم از پشت بوم خونه مون تا افق، صف کشیدن و دارن به ما نگاه می کنن؟»
گفتم: «من که نمی بینم، حالا منظور؟»
گفت: «اونها مأمورن تا وقتی ما یه پیام با دورنگار می فرستیم یا تلفن، به مقصد برسونن.»
پقی زدم زیر خنده و گفتم: «مگه سیم تلفن و تلگرافن؟!»
گفت: «نه، اما توی فضا اینها به کمک سیم ها همچین کاری را می کنن.»
با شیطنت گفتم: «دیگه چی می بینی؟!»
گفت: «یه غول بزرگ که دست هاش رو دور زمین قرار داده و زمین مثل یه نخود توی مشتش حبس شده.»
گفتم: «این دیگه چه جور غولیه؟»
گفت: «جاذبه. هر چیزی که به بالا پرت کنی، به کف دست این غول می خوره و برمی گرده.»
از حرف های بامزه اش داشت خوشم می آمد. گفتم: «دیگه چی؟»
گفت: «آتیش های سرگردون که دوست دارن با یه نخ کبریت یا فندک، خودی نشان بدن.»
چیزی نمانده بود از خنده روده بر بشوم، ولی داداش عین خیالش نبود و ادامه داد:
«من خیلی چیزها می بینم. روح بزرگی که قطعاتی از اون مثل پازل، وقتی که آدم ها متولد می شن، از اون جدا می شن و تو اونها حلول می کنن. وقتی هم می میرن، اون قطعات سر جای خودشون برمی گردن.
هیولای الکتریسیته رو می بینم که با مفتول های فلزی به نام الکترود جوشکاری یا رعد و برق متولد می شن و می میرن.
باغبون طبیعت رو می بینم که یه آب پاش دستش گرفته و فقط به کوه ها و جلگه ها آب می ده. اون از کویر دل خوشی نداره.
چیزهایی رو می بینم که امواج رادیو و تلویزیون و ماهواره رو مرتب و منظم تحویل ما می دن. مولکول ها، اتم ها، گرد و غبار ، اکسیژن، گاز کربنیک. واقعاً که محشره. ببین اون جا رو نگاه کن. می بینی چه قدر سوژه توی این فضا پراکنده شده؟»
داداشم حسابی احساساتی شده بود. این احساسات برای قلبش ضرر داشت. خودم را جمع وجور کردم. آن خنده های شیطنت آمیز جایش را به تشویش و نگرانی داد. او مریض بود.
جن، هیولا، شیطان، آهان! یه سوراخ توی لایه ازون...
ناگهان طبق معمول دستش را روی قفسه سینه اش گذاشت. فشارش آمد پایین و از هوش رفت. مادرم سراسیمه به اتاق آمد و هراسان گفت: «برو یه لیوان آب قند واسه ش بیار. قرص هاش رو هم پیدا کن. ای مرتضای غریب،
پسرم رو از تو می خوام. »
بار دیگر نگاهم را از بقچه برداشتم و به عینک داداشم دوختم. وسوسه شده بودم که یک بار دیگر آن را به چشمم بزنم. چهلمش گذشته بود. آن را برداشتم و بوسیدم. بغضم ترکید. مادر متوجه شد. بقچه را گذاشت کنار و به طرفم آمد و سرم را به آغوش گرفت. او هم گریه کرد.
از آغوش مادر به طرف آشپزخانه رفتم. عینکش را شستم و با دستمال خشک شیشه هایش را پاک کردم. بعد به طرف پنجره آمدم و آن را به چشمم زدم و به بیرون خیره شدم.
آن دوردست ها، داداشم روی بال های یک فرشته سوار شده بود و داشت به طرف من می آمد.
گفتم:« داداش! ببخش منو که مسخره ت می کردم.»
نمی دانم حرفم را شنید یا نه، اما دیدم که دستش را برایم تکان داد. بعد خندید و دور شد.
نظرات 21 + ارسال نظر
سعید سه‌شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 11:53 ق.ظ http://www.saeed20joker4u.blogfa.com

سلام من لینکت کردم شما هم......

دیانا سه‌شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 11:02 ب.ظ http://juskhodam.blogsky.com

سلام
وای این کوچولو چه نازه
تولدت مبارک ایشالله جشن سالگیتو بگیری و به تمام آرزوهات برسی
شاد باشی

رویا پنج‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 02:14 ق.ظ http://www.nm1000.persianblog.com

نوشته های جالبی داری موفق باشی آپ کردم و منتظر حضورت در رویای دوماهی هستم

ویروس شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 01:13 ق.ظ http://DataBus.persianblog.com

از اصطکاک طولانی زندگیم خسته ام ... احساس می کنم دستی در باد رهاست ... چشمی به در روبرو منتظر است ...نمی دانم این در کجاست و نمیبینم این دست را .. ... جستجو می کنم اما نمی یابم این پله پرواز را شعله آرزو درون من فسرد ه است و من زورقی به گل نشسته ام .. آتشکده ای خاموش شعله ای همیشه در باد وحشی رها ....آزرده از دست خشن باد .. من صدا می زنم و صدای من در باد گم می شود ... زنگوله ای به در آویخته در باد ... همواره می کوبد : من سایه گذران عمر بیحاصل توام .. ای دریغ از تو اگر کام نگیری از بهار! کاشکی زودتر زورق خود را به ساحل افکنده بودم .. کاشکی ... ! روزهای زیادی گذشته است و نهنگها کنار قایق من خودکشی کرده اند ....نمی دانم کدام روز هفته بود که قاصدکی در نسیم در دستان خشک من لغزید .. به او گفتم قاصدک دلت تردتر از برگ گل بنفشه هم که باشد امیدوار باش ... و قاصدک دست مرا سفت در آغوش گرفت !( ؟ )

علی(هستم) یکشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 01:33 ب.ظ http://hastm.blogfa.com

سلام خوبی؟
منم خوشحال می شم از تبادل لینک
حتما
رسیدن محرم را هم تسلیت می گم
تا هست نام تو در طلب چشم های تو ام
آخر همه شب مبتلا به تب چشم های توام
فلان آپ شدی بگو
بازم می ام

نرمن یکشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 01:49 ب.ظ http://porkonpiyalera.blogfa.com

راستش کمی تا سبتا طولانی بود باید تو اوف بخونم...

ایلیا یکشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 07:52 ب.ظ http://iliya.co.sr

سلام مسلم چرا من و تو با هم لینک نکردیم من الان به فکرم افتاد ...من که لینک تو گذاشتم...تو خواستی بزار ما من سفارشی باشه روزات برفی

ع.سربدار چهارشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 03:14 ق.ظ http://paradias.blogsky.com

هر کس به طریقی دل ما میشکند
بیگانه جدا دوست جدا میشکند
بیگانه اگر میشکند حرفی نیست
از دوست بپرسیدکه چرا میشکند

صبا و پرهام دوشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 10:13 ق.ظ http://anymoanyma.blogsky.com

سلام
چه جالب بید
موفق باشی

مهر یزدان جمعه 21 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 12:15 ق.ظ http://www.mehreyazdan.blogsky.com

به به خوشم اومده دارم برای همه پستهات کامنت میذارم . پیشم بیا منهم باز پیشت میام راستی بهت لینک میدم .

علی(هستم) جمعه 21 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 10:32 ب.ظ http://hastm.blogfa.com

سلام
حقیقتا من نخوندم متن تو رو خواستمک نظر بدم
که تو هم یه سر به من بزنی
و مثل همه متن رو نخونده بگی خوبه
شوخی کردم
حسم حس نظر نیست
می آم ولی تو هم بیا

رویا یکشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 03:51 ب.ظ http://www.nm1000.persianblog.com

سلام مثل همیشه زیبا می نویسی اما چرا دیگه بهم سر نمی زنی آپ کردم و منتظرت هستم . رویای دوماهی

فرشته سه‌شنبه 25 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 11:31 ق.ظ http://fereshteyesiahposh.persianblog.com

سلام مسلم جون... چطوری خوبی؟... کجایی نیستی بابا؟... میگم چه داستان جالبی بود این... ۲ بار خوندمش نمیدونم یه جورایی یه حالت خاصی داشت. خیلی قشنگ بود... راستی منم بروزم تونستی یه سر بیا... قربونت. فعلا.

نوشین سه‌شنبه 25 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 10:29 ب.ظ http://noushin1363.persianblog.com

سلام...چقدر قشنگ نوشتین...کاش همه ما میتونستیم اینارو ببینیم...
خوشحال میشم به منم سر بزنی

*مهتاب* چهارشنبه 26 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 04:46 ق.ظ http://www.shabe-sard.blogsky.com


"اگر صاحب عطیه پیشگویی باشم و آگاه باشم بر تمام اسرار و بر تمامی دانش‌ها ، اگر ایمانم چنان کامل باشد، تا آنجا که کوهها را جابجا کنم و عشق نداشته باشم، هیچم و اگر تمامی اموالم را میان فقرا تقسیم کنم و اگر بدن خود را به آتش بسپارم، اما عشق نداشته باشم ، هیچ حاصلی بدستم نیست ." « پائولو کوئیلو

دوست خوبم سلام.
ببخش عزیزم که دیر به دیر بهت سر میزنم. ممنونم که به یادم بودی و اومدی پیشم. می دونی که هدف از وبلاگ من طرح مباحثی هست که شاید تکرار باشه اما برای در خاطر موندگار شدن لازمه روش بحث بشه .
عزیزم اومدن تو و دقت و مطالعه ات این هدف و معنا می بخشه .
من بحث جدیدم رو آغاز کردم پیشم بیا و دیدگاهت رو بگو . ما همه برای متعالی شدن قدم بر میداریم بیایم قدمامون و هماهنگ کنیم برا خودمون و دیگران ارزش قائل باشیم . ما همه از یه منبع انرژی می گیریم . اونهم عشـــــــــــق هستش "عشق الهی" .
منتظرتم عزیزم .
در پناه خدا .

پیوند جمعه 28 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 01:25 ق.ظ http://banooyemahtabi.persianblog.com

سلام خوبی؟تو خیلی مهربون و خوبی ...من که هنوز نخوندم اینو اما می دونم زیبا نوشتی....موفق باشی عزیزم

[ بدون نام ] یکشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 05:04 ق.ظ http://www.niligoon.persianblog.com

این روح سرگردان در کجا خواهد آسود؟ این همای مهاجر درقله کدام قاف آشیانه خواهد گزید ؟ این روح زخم خورده به کجا مرهمی خواهد یافت؟...
بیایید دردهای مشترکمان را با هم واگویه کنیم ،سرگشتگی مان را با هم به آواز بر خوانیم ،از جان به هم افتیم و به جانانه بگرییم ، شاید کور سوی هدایتی تابیدن گیرد و التهاب روح تبناک التیام یابد ؛ شاید...
میزبان لحظه هاتان خواهم بود اگردر خانه ام میهمان شوید.
بدرود.

فایزه سه‌شنبه 2 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 05:39 ب.ظ http://www.tanhabato.mihanblog.com

سلاممممممممممممممممممممم
عالییییییییییییییییییییی ولی دردناک و غم انگیز بید
موفق باشی
منم فردا آپم
موفق باشی
بای تا های

سعید پنج‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 02:32 ب.ظ http://www.saeed20joker4u.blogfa.com

موفق باشی
قشنگ بود

حامد پنج‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 04:43 ب.ظ

حامد پنج‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 04:46 ب.ظ

بازم هیچی شوخی کردم پسر خاله

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد