دورانی در زندگی من وجود داشت که تا حدودی، در آن زیبایی، برایم از مفهومی خاص برخوردار بود . حدسم اگر درست باشد ،آن زمان، حدوداً هفت یا هشت ساله بودم. یکی دو هفته، یا شاید یک ماه، قبل از اینکه یتیم خانه، به یک پیرمرد تحویلم دهد. در یتیم خانه طبق معمول ، صبحها بلند می شدم ، تختم را ،مثل یک سرباز کوچک ،مرتب می کردم و مستقیما،ً با بیست سی تن از بچه های هم خوابگاهی ،برای خوردن صبحانه، راهی می شدیم.
صبحِ یک روز شنبه، پس از صرف صبحانه، در حین برگشتن به خوابگاه ، ناگهان، مشاهده کردم ،سرپرست یتیم خانه، سر به دنبال پروانه یی که گِردِ بوته های آزالیای اطراف یتیم خانه، چرخ می خوردند ، گذاشته است. با دقت به کارش خیره شده بودم .او این مخلوقات زیبا را، یکی پس از دیگری ،با تور می گرفت و سپس سنجاقی را، از میان سر و بالشان عبور می داد و آنها را روی یک صفحه مقوایی بزرگ، سنجاق می کرد. چقدر کشتن این موجودات زیبا، بی رحمانه به نظر می رسید.
من چندین بار، بین بوته ها قدم زده بودم و پروانه بر سر و صورتم و دستانم نشسته بودند و من توانسته بودم از نزدیک به آنها خیره شوم.
تلفن به صدا درآمد. سرپرست خوابگاه ،کاغذ مقوایی بزرگ را، پای پله های سیمانی گذاشت و برای پاسخ دادن ، وارد یتیم خانه شد. به سمت صفحه مقوایی رفتم و به یکی از پروانه هایی که روی آن سطح کاغذی بزرگ، سنجاق شده بود ،خیره شدم. هنوز داشت حرکت می کرد. نشستم. بالش را گرفتم و آن را از سنجاق جدا کردم. شروع به پرپر زدن کرد و سعی کرد فرار کند، اما هنوز بال دیگرش به سنجاق گیر داشت . سرانجام بال کنده شد و پروانه روی زمین افتاد و شروع به لرزیدن کرد. بال کنده شده را برداشتم و با آب دهان، سعی کردم آن را روی پروانه بچسبانم، تا، قبل از اینکه سرپرست برگردد، موفق شوم ،پروانه را به پرواز در آورم. اما هر چه کردم، بال پروانه، جفت و جور نشد. طولی نکشید که سرپرست ،از پشت در اتاق زباله دانی ، سر رسید و بر سرم ،شروع به داد کشیدن کرد . هر چه گفتم من کاری نکرده ام، حرفم را باور نکرد. مقوای بزرگ را برداشت و محکم ، به فرق سرم کوبید. قطعات پروانه ها به اطراف پراکنده شد. مقوا را روی زمین انداخت و حکم کرد، آن را بردارم و داخل زباله دانیِ پشت خوابگاه بیاندازم و سپس آنجا را ترک کرد. همانجا، کنار آن درخت پیر بزرگ ، روی زمین نشستم و تا مدتی سعی کردم قطعات بدن پروانه ها را، با هم مرتب کنم ،تا بدنشان را به صورت کامل، بتوانم دفن کنم، اما انجام آن، قدری برایم مشکل بود. بنابراین برایشان دعا کردم و سپس در یک جعبه کفش کهنه پاره پاره، ریختمشان و با نی خیزرانی بزرگی، گودالی، نزدیک بوته های توت جنگلی کنده و دفنشان کردم. هر سال، وقتی پروانه ها، به یتیمخانه بر می گردند و در آن اطراف به تکاپو بر می خیزند ، سعی می کنم فراریشان دهم ، زیرا آنها نمی دانند که یتیم خانه، جای بدی برای زندگی و جای خیلی بدتری برای مردن بود.
من+تو+ستاره+دنیا کوچکمون=ما
سلاممممممممممم:
خوشحالم که اولین کامنت رو می زارم!.....چشمک....
زیبا بود.... به خصوص چند خط آخر.....
ممنون که خبرم کردی آپ کردنت رو....
خوشحالم که آپ می کنی و حتما متن های قبلی رو می خونم....
سبز و شاد زی....
منتظر آپدیت های بعدیت هستم....
در پناه حق
راستی!
موضوع داستان اول زیبا بود.....
سلام
خوبی؟
داستان پروانه ها خیلی زیبا بود
ببخشید که دیر اومدم
باور کن وقتم کمه جدیدا
دیگه نمیتونم به وبلاگ بقیه دوستام هم سر بزنم
شرمنده
موفق باشی
سلام
سلام
صدتا سلام
این چند وقته که ما نبودیم درگیر مهمترین اتفاق زندگیمون بودیم
بدو بیا
سلام
هرچی آرزوی خوبه مال تو ... امیدوارم همیشه در زندگیت موفق باشی
عاشق باش / والسلام
سلاممممممممم:
آپ نمی کنی؟...
سبز و شاد زی...
در پناه حق
سلام
وب زیبایی داری
"به خاطر احساس پاکمون،به احترام ستاره هامون ،به حرمت دنیای کوچیک دونفرمون دیگه غصه نخور باشه؟ " واقعا زیبا بود
ممنون که سر زدی
آپ شدی خبرم کن
گدازه های عشق همچنان بر سر میبارند و پناهی نیست
از درون میسوزم و حرفی نیست
از بیرون دودم پیداست گویند که خاکستر است و آتش نیست
چه کنم از دست او که سوختنم را بیند و گوید که این سوختن نیست
سلامممممممم:
آپ نمی کنی؟.....
منتظر آپدیتت هستم....
در پناه حق
سلام
آتشفشان فوران کرد
دوست داشتی بیا
ا
گدازه های عشق همچنان بر سر میبارند و پناهی نیست
از درون میسوزم و حرفی نیست
از بیرون دودم پیداست گویند که خاکستر است و آتش نیست
چه کنم از دست او که سوختنم را بیند و گوید که این سوختن نیست
*****************
____#####_____#####
___#######__#######
__#########.########
_###################
_###################
_######___###__######
__#####__________#####
___#####____.____#####
____#####_______#####
_____#####__.___#####
______#####____#####
_______#####__#####
________##########
_________####.####
__________#######
___________#####
____________###
سلام مسلم جون خوبی عزیزم من بعد از مدتها اومدم ببخشید که این مدت نبودم اخه داشتم یه فرشته کوچولو رو شکار می کردم خوب خدا رو شکر مراسم شکار کردن تمام شد و از حالا به بعد من مثل همیشه با رویای دوماهی برگشتم تا بگم زنده باد عشق راستی آپم نمی خواهی بیای بدونی چی رو شکار کردم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سلام . امیدوارم خوب باشی.
http://DataBus.persianblog.com
وبلاگ آپدیت شد.
-- دوستم داری – 12/7/85
* قاصدک * 11/7/85
+ عاشقی + 10-7-85
&& جز یاد تو && // 9-7-85
http://DataBus.persianblog.com
در صورت ندیدن مطلب جدید، Ctrl+F5 بزنید.
- خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند / و دست منبسط نور روی شانه ی آنهاست . / - نه ، وصل ممکن نیست ، /همیشه فاصله ای هست . / اگر چه منحنی آب بالش خوبی است / برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر ، / همیشه فاصله ای هست . / دچار باید بود / وگرنه زمزمه ی حیرت میان دو حرف / حرام خواهد شد . / و عشق / سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست . / و عشق / صدای فاصله هاست . / صدای فاصله هایی که / - غرق ابهامند. / - نه ، / صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند / و با شنیدن یک هیچ می شوند کدر . / همیشه عاشق تنهاست . /« سهراب سپهری»