Love Poem

دوست شعر

Love Poem

دوست شعر

دورانی در زندگی من وجود داشت که تا حدودی، در آن  زیبایی، برایم از مفهومی خاص برخوردار بود .  حدسم اگر درست باشد ،آن زمان، حدوداً هفت یا هشت ساله بودم. یکی دو هفته،  یا شاید یک ماه، قبل از اینکه یتیم خانه، به یک پیرمرد تحویلم دهد. در یتیم خانه طبق معمول ، صبحها بلند می شدم ، تختم را ،مثل یک سرباز کوچک ،مرتب می کردم و مستقیما،ً با بیست سی تن از بچه های هم خوابگاهی ،برای خوردن صبحانه، راهی می شدیم.
 صبحِ یک روز شنبه، پس از صرف صبحانه،  در حین برگشتن به خوابگاه ، ناگهان، مشاهده کردم ،سرپرست یتیم خانه، سر به دنبال پروانه یی که گِردِ بوته های آزالیای اطراف یتیم خانه، چرخ می خوردند ، گذاشته است. با دقت به کارش خیره شده بودم .او این مخلوقات زیبا را، یکی پس از دیگری ،با تور می گرفت و سپس سنجاقی را، از میان سر و بالشان عبور می داد و آنها را روی یک صفحه مقوایی بزرگ، سنجاق می کرد.  چقدر کشتن این موجودات زیبا، بی رحمانه به نظر می رسید.
من چندین بار، بین بوته ها قدم زده بودم و پروانه بر سر و صورتم  و دستانم نشسته بودند  و من توانسته بودم از نزدیک به آنها خیره شوم.
تلفن به صدا درآمد. سرپرست خوابگاه ،کاغذ مقوایی بزرگ را، پای پله های سیمانی گذاشت و برای پاسخ دادن ، وارد یتیم خانه شد. به سمت صفحه  مقوایی رفتم و به یکی از پروانه هایی که روی آن سطح کاغذی بزرگ، سنجاق شده بود ،خیره شدم. هنوز داشت حرکت می کرد. نشستم. بالش را گرفتم و آن را از سنجاق جدا کردم.  شروع به پرپر زدن کرد و سعی کرد فرار کند، اما هنوز بال دیگرش به سنجاق گیر داشت .  سرانجام بال کنده شد و پروانه روی زمین افتاد و شروع به لرزیدن کرد.  بال کنده شده را برداشتم و با آب دهان، سعی کردم آن را روی پروانه بچسبانم، تا، قبل از اینکه سرپرست برگردد، موفق شوم ،پروانه را به پرواز در آورم.  اما هر چه کردم، بال پروانه، جفت  و جور نشد. طولی نکشید که سرپرست ،از پشت در اتاق زباله دانی ، سر رسید و بر سرم ،شروع به داد کشیدن کرد .  هر چه گفتم من کاری نکرده ام، حرفم را باور نکرد. مقوای بزرگ را برداشت و محکم ، به فرق سرم کوبید.  قطعات پروانه  ها به اطراف پراکنده شد. مقوا را روی زمین انداخت و حکم کرد، آن را بردارم و داخل زباله دانیِ پشت خوابگاه بیاندازم و سپس آنجا را ترک کرد. همانجا، کنار آن درخت پیر بزرگ ،  روی زمین نشستم  و تا مدتی سعی کردم قطعات بدن پروانه ها را، با هم مرتب کنم ،تا بدنشان را به صورت کامل، بتوانم دفن کنم، اما انجام آن، قدری برایم مشکل بود. بنابراین برایشان دعا کردم و سپس  در یک جعبه کفش کهنه پاره پاره، ریختمشان  و با نی  خیزرانی بزرگی، گودالی،  نزدیک بوته های توت جنگلی کنده و دفنشان کردم.  هر سال، وقتی پروانه ها، به یتیمخانه بر می گردند و در آن اطراف به تکاپو بر می خیزند ، سعی می کنم فراریشان دهم ، زیرا آنها نمی دانند که یتیم خانه، جای بدی برای زندگی  و جای خیلی بدتری برای مردن بود.  

 

 

من+تو+ستاره+دنیا کوچکمون=ما

بهار:می خوای بنویسی؟
من:نه می خوام ستاره بکشم
و شروع کردم به ستاره کشیدن بر خلاف همیشه هر چی ستاره هام بیشتر می شد اشکام بیشتر می شد ،اشک نه، یه بغض، یه بغض که 6روزه شکسته نشد.
بهار:ماهک راس می گن ستاره ها می میرن؟
من:نه این یه اعتقاد قدیمی میگن هر کی یه ستاره داره وقتی افتاد یعنی طرف می میره.
بهار:من یه ستاره داشتم خیلی دوسش داشتم شبا قبل از خواب نگاش می کردم از تو پنجره اتاقم پیدا بودهر شب یه جای مشخص می خوابیم که نگاش کنم اگه کسی اونجا می خوابید بیدارش می کردم که بتونم ستارمو ببینم.
من:خوش به حالت من ستاره ندارم.
بهار :ولی گمش کردم حالا یه ستاره دارم که کم رنگه فکر می کنم ستاره های که کم رنگن غصه هاشون بیشتره خیلی ستاره کم رنگ دوس دارم.آسمون کویردیدی چه خوشکله؟شبای کویرو دیدی؟
من:نه ندیدم ولی یه شب تو یه روستا خوابیدم اونم پشت بوم بهار نمی دونی اون شب بهترین شب زندگیم بود که هیچ وقت فراموشش نمی کنم.اصلاً چراغی روشن نکرده بودن تمام خونه ها از نور ستاره ها روشن بود آسمون پر ستاره جفت همدیگه .فکر می کردم اگه دستمو دراز کنم می تونم ستاره بچینم همش دستمو تو اسمون تکون می دادم که ستاره بچینم .مامانم دستشو دراز می کرد که ستاره بچینه ولی هیچ کدوممون نتونست.


............
دیگه خسته شدم از ستاره کشیدن دوتا ستاره ی بزرگ کشیدم یکی واسه من یکی واسه تو امشب هردوتامون ستاره داریم مگه نه؟
اشکال نداره اگه کوچیکن.مهم نیست اگه کمرنگن مهم نیست اگه یه گوشه آسمون خدا تنها نشستن.مهم اینه که هر شب کنار همدیگن مهم اینه که هر شب بیرون میان .
از همه مهم تر اینه که هیچ وقت تنها نیستن اگه یکیشون رفت یعنی مطمئن باش شب بعد اون ستاره هم میره .مگه نه؟

به خاطر احساس پاکمون،به احترام ستاره هامون ،به حرمت دنیای کوچیک دونفرمون دیگه غصه نخور باشه؟

خدایا!به اندازه ی روزهای رفته آرزو های مچاله شده می بینم و به اندازه ی تمام ستاره های نقره ای شب یلدا آرزو های نداشته...اما امیدوارم .زیرا می دانم آرزوهای آبیت روزی صدایم خواهد کرد....

این روزها در حال پایین رفتنم در حال غرق شدن. نه توان انجام کار مشخصی را دارم و نه قادرم فکرم را جمع و جور کنم. نه توان خواندن دارم و نه توان نوشتن.
این روز ها، شب های کابوس دیدن است، کابوس های سیاه و کهنه. کابوس های خسته. این شب ها کابوس های فراموش شده به سراغم برگشتند. سلول های تاریک، آدم های سیاه پوش، آدم های خسته، آدم های بی چشم و بی چهره، ، چشم های بسته ،ناله و فریاد، فریادهای عاصی، فریاد های از سر درد، صدای خنده، خنده های مشمئز کننده، خنده های چندش آور، تن های تکه تکه شده، تب ولرز، زجر، شمع های خاموش و دو چشم روشن.

هر شب در اینجا خواب مردن می بینم. خواب مرگ. هر شب خواب مرگ نزدیکانم را می بینم.خواب مرگ مادرم خواب مرگ برادرم خواب مرگ حمید را. هراسانم. تمام وجودم را ترس مرگ فرا گرفته است هر شب با وحشت از خواب می پرم، می لرزم، هر شب آشفته تر از همیشه. نگرانم.... .
دیشب در خوابم اینجا نبودم . نمی دانم کجا بودم. بنظرم می آید اطاق تاریک یک بیمارستان بود اما پرستارانش لباس سفید بر تن نداشتند. همه سیاه پوش بودند و مردی بر تخت افتاده بود، چشمان بازش تهی بود ، تهی از هر نگاه. احتیاج به کمک داشت. تلاش کردم بسوی اش بروم. با تمام توانم. اما هر پایی که بالا می رفت همانجا که بود پایین می آمد. هر تلاشی بی ثمر بود. حرکت کند دستهایم در هوا تنها در جای خود تکرار می شد. و صدایی از دهانم خارج نمی شد. مرد بر تخت، صورتش در هم می شد، محو می شد روشن می شد و دهانش مانند دهان ماهی کوچکی به آرامی باز و بسته می شد. پرستاران سیاه پوشان در اطراف تخت او با چاقو های جراحی در دست رژه می رفتند و با صدای کریه می خندیدند. مرد بستری فریاد می زد، او مکانش بیکباره تغییر کرد و دیگر روی تخت نبود ، روی بلندی بود عقب عقب رفت و سقوط کرد. به زمین که افتاد، از جا که برخاست،صورتش کودک شده بود سرش بر روی گردن تکان تکان می خورد، چشم هایش در کاسه چشم می چرخیدند!
از خواب که پریدم تمام تنم خیس عرق بود، می لرزیدم. ...