کسی به فکر گلها نیست
کسی به فکر ماهی ها نیست
کسی نمی خواهد باور کند که باغچه دارد می میرد
که قلب باغجه از بی وفایی گلها ورم کرده است
که ذهن باغچه دارد آرام آرام از خاطرات سبز تهی می شود
و حس باغجه انگار چیزی مجرد است که در انزوای باغچه پوسیده است
حیاط خانه ما تنهاست
حیاط خانه ما در انتظار بارش یک ابر ناشناس خمیازه می کشد
و حوض خانه ما خالیست از ستارهای کوچک بی تجربه که
از ارتفاع درختان به خاک می افتند
و از میان پنجره های پریده رنگ خانه ماهی ها شبها صدای سرفه می آید
حیاط خانه ما تنهاست
فروغ